_بسم رب الحسین_
روی صندلی ِ کناریم نشسته بودی...حواست تمام و کمال به سخنران بود...من اما نگاهت میکردم چنان که اولین بار است میبینمت...چیزی از تو کم نشده بود...نگاه ِ مهربانت سرجایش بود.انگشتر ِ عقیقت به انگشتت میامد...دفترچهی مرتب و تمیزت همانطور روی میز داشت یادداشت میخورد...حرفهای سخنران را ازبر میکرد اما به نظرم بیشتر داشت از کشیده شدن ِ دست ِ تو روی تن ِ ورقهایش لذت میبرد...لباسهایت مثل ِ همیشه سِت و مرتب بودند برعکس ِ من که گاهی از این همه توجهت به لباس پوشیدن کلافه میشدم.
مثل ِهمیشه موهایت ریخته بود رو پیشانیات...حواست نبود...داشتم همه چیز را چک میکردم چیزی از این وجود ِ دوست داشتنی کم نشده باشد...چیزی نباشد که تا به حال به آن دقت نکرده باشم...تورا از حفظ بودم.طرز ِ نگاه کردنت دستم بود...خطوط چهرهات جابهجا میشد میفهمیدم الان چقدر خوشحالی یا چقدر غمگین...
یک آن دفترچه را از زیر دستت کشیدم به خط ِ خودم :"القلیل منک کالکثیر من کل ِ شی..."
میخواندی و میخندید..._من خندهات را هم از حفظ بودم..._
(طبعا که نوشته خیالیست و دلگویه!روی این گوشوارهای مجازی!)
معذب میشوم از اینکه بعضی آدمها اینجارا بخوانند برای همین تغییر دادم آدرس را...امیدوارم هیچ وقت دوباره از من نپرسند...
برچسب : دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت, نویسنده : aal-rahila بازدید : 167