_بسم رب الحسین_ حضورت قرارم میبخشد و هزار قرار ِ دیگر میگیرد...چه میشود اگر بیست و پنج سالگیام هدیهای چون تو نصیبم شود!؟بیقراریها را به جان خواهم خرید._اگر خدا بخواهد._هنوز هیچ کس تورا به اندازهی من باور ندارد...از ایمان ِ به تو سَر میروم...میدانی؟, ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_ بعضی اوقات به کلمهی "زنانگی"حس ِ تنفر دارم."این چیز با زنانگی در تضاد است".تند که راه میروی یا بحث ِ سیاسی که میکنی...وقتی قبل از حرف زدن مکث نمیکنی یعنی زنانگیات خدشهدار شد و هیچ پسری از چنین خدشهدار شدگیای خوشش نمیاید.من از این معیارهای تقلیدی ریز و درشت که زندگی ِ رها و آزادم را به بند بکشد بیزارم.دلم میخواهد یک_به درک_ بگویم و عبور کنم.به ظنّم تمام ِ اینها تزریقات و طلبهای بی اساس ِ اجتماع ِ داف پسندند.آنانی که زن را سطحی و ویترینی میخواهند. زن نمود ِ تمام قد مهربانی و آرامش است و جز این تعریف ِ دیگری برایش نمیشناسم... زنها, ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_ کاش اون دستهای نامحرم انقدر محرم بودکه دست بذاره روی قلب ِ آدم و بگههیچ جا نرفتمهمینجامآروم باش!فقط _آروم باش_,شبی در خواب چشمم دید ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_ لاقطّعن امل کل مومل غیری بالیاس!و عزتی و جلالی و مجدی و ارتفاعی علی عرشی!به قطع یقین!به یأس قطع میکنم آرزوی هر آرزومندی را که آرزویش را پیش کسی جز من ببرد...(به عزت و جلالم سوگند به بزرگی و رفعتم بر عرش...)لاقطّعن بالیاس!ریشه کن میکنم به یأس...!تنم را میلرزانی...به قول ِ یک بنده خدایی #از_سمت ِ خدا_برانیدامشب این حدیث قدسی را اتفاقی دیدم... بدجور تکانم داد...نشستم به حساب ِ وقتهایی که دستم به دامان ِ دیگران بوده...به حساب ِ تک تک ِ ارزوهایی که به یأس ریشه کن شده ...پنبه شان زده شده...حالا _شاید_ کمی میفهمم ماجرا از چه قرار است..., ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_ چشمم کمی به خاطر اشکهای دیروز تار میبیند کمی هم سرم درد میکند به اضافهی اینکه بدنم شل شده انگار!همهجای تنم درد میکند...اما حقیقت زندگی همین است.ان مع العسر یسرا!و ان مع الیسر عسرا!!!که "همراه" هر سختی آسانی و همراه هر آسانی سختی است.نه پیش و نه پس!هروقت غمی باشد خوشحالی هایی هم هست...چیز ِ به درد بخور ِ دلخوش کنکی ندارم جز امید به آینده...!و همین که اسباب ِ امید داشتن در زندگیم هست یعنی همان آسانی! تنها کاری که زیاد میکنم فکر کردن است.فکر به خواستهها و ارزوها!شاید تمام ِ چیزهایی که دوست دارم را قاب کردم و زدم به دیوار ِ اتاق که یادم نرو,آدمی به امید زنده است ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_ چند روایت ِ کوتاه: روایت ِ اول: نشستهام عکسهای پروفایلش را نگاه میکنم.کپشنها را میخوانم...چقدر عجیب است.اگر آن ماجرا به یک سرانجامی میرسید یعنی فلانی میشد خواهر شوهر ِ من!برایم دور و مضحک است؛خندهام میگیرد. نوشتهها را با دقت میخوانم.چقدر دوستشان دارم.شاید واقعا در اعماق ِ وجودم، دلم میخواسته با چنین کسی نشست و برخواست کنم.فامیل ِ چنین کسی بشوم... عکس ِ یک مرد ِ سالخوردهی مهربان هم اینجاست.گمانم باید پدر ِ فلانی باشد!چه جالب میتوانستم الان پدر شوهر خطاب کنم!چقدر دور و عجیب! به خود ِ فلانی که میرسم با خودم میگویم چقدر خوب که اصلا,دل به امید صدایی که مگر,دل به امید وصل تو,دل به امید روی او,دل به امید گلستان بسته ایم,دل به امید,دل به امید صدایی که,دل به امید نگاهت بستم,به دل امید درمان داشتم,دل به اميد صدايي,به دلم امید دادم ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_- شما کلمات ِ "ولو" و "اوقات تلخی" را در نوشتههایتان استفاده نکردهاید؟!-نه-مطمئنید؟-هممم!(یک آن در ذهنم یک فکر ِ لطیف شکل میگیرد...آدمی "کلماتش" را میشناسد...من کلماتم را میشناسم.میدانم اینهارا هیچ وقت استفاده نکردهام...چقدر دنیای عجیبی دارند این کلمات و این ذهن ِ ما و دنیایی که با نوشتن خلق میکنیم!)از مریمم :من قدم زدنهایمان را دوست دارم.وقتی آنقدر ولی عصر را بالا پائین میکنیم اما هنوز حرف کم نمیاوریم.با خنده تحلیلهایمان را به هم میگوئیم و _عموما_ همدیگر را تصدیق میکنیم.میداند من چقدر بستنی دوست دارم یا حد ِ بیزاریم از رنگ ِ صورتی ر, ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_ روی صندلی ِ کناریم نشسته بودی...حواست تمام و کمال به سخنران بود...من اما نگاهت میکردم چنان که اولین بار است میبینمت...چیزی از تو کم نشده بود...نگاه ِ مهربانت سرجایش بود.انگشتر ِ عقیقت به انگشتت میامد...دفترچهی مرتب و تمیزت همانطور روی میز داشت یادداشت میخورد...حرفهای سخنران را ازبر میکرد اما به نظرم بیشتر داشت از کشیده شدن ِ دست ِ تو روی تن ِ ورقهایش لذت میبرد...لباسهایت مثل ِ همیشه سِت و مرتب بودند برعکس ِ من که گاهی از این همه توجهت به لباس پوشیدن کلافه میشدم. مثل ِهمیشه موهایت ریخته بود رو پیشانیات...حواست نبود...داشتم همه چیز را,دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_ کاش کربلا بودم...کاش الان به وقت ِ دلانگیز ِ بعد از اذان مغرب بود که زائران ِ ایرانی کم کم جمع میشدند و دم میگرفتند...اول یه روضه خوانی کوتاه و بعد...ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...اینجا بود که با تمام ِ وجود _ وقتی میگویم با تمام ِ وجود یعنی با تک تک ِ سلولهای تنم _ دلم میخواست من هم پسر بودم!در میان ِ جمعیت بودم...من این شور ِ زیبا و اندک ِ میان ِ درودیوار ِ حریمت را دوست دارم...من این عاشقی را دوست دارم..دلم میخواست محکم دست میکوبیدم روی سینه و عشقت را فریاد میکشیدم ...اما حکایت ِ دختر جماعت تماشاست و آرام آرام در خود ذوب شدن و ذره ذره آب شدن,تو آرزوی لب سقا,تو آرزوی بلندی,تو آرزوی محالی,تو آرزوی لب سقا حدادیان ...ادامه مطلب