_بسم رب الحسین_
چند روایت ِ کوتاه:
روایت ِ اول:
نشستهام عکسهای پروفایلش را نگاه میکنم.کپشنها را میخوانم...چقدر عجیب است.اگر آن ماجرا به یک سرانجامی میرسید یعنی فلانی میشد خواهر شوهر ِ من!برایم دور و مضحک است؛خندهام میگیرد.
نوشتهها را با دقت میخوانم.چقدر دوستشان دارم.شاید واقعا در اعماق ِ وجودم، دلم میخواسته با چنین کسی نشست و برخواست کنم.فامیل ِ چنین کسی بشوم...
عکس ِ یک مرد ِ سالخوردهی مهربان هم اینجاست.گمانم باید پدر ِ فلانی باشد!چه جالب میتوانستم الان پدر شوهر خطاب کنم!چقدر دور و عجیب!
به خود ِ فلانی که میرسم با خودم میگویم چقدر خوب که اصلا نشد ها!بعد به این سطح از حماقتهای شبانهی خودم که دارم با این تصورات وقتم را میریزم توی چاه میخندم!
روایت ِ دوم:
زندگی خیلی عجیب است.خدا انگار خدای اتفاقات ِ ناگهانی است.یک هو مشتش را باز میکند!و تورا شگفت زده میکند....گل یا پوچ!من حیث لایحتسب را سعی میکنم زندگی کنم...بفهممش!چه فهم ِ دورو و بلندیست...از اینجا که من ایستادهام شبیه ِ یک 8000متری ِ استوار و محکم که باید فتحش کنم!برای دله دیوانههایی چون من که کوه یک سبک ِ زندگی محسوب میشود نه تفریح که بشود یک زمانی کنارش گذاشت، همه چیز با ارتفاع سنجیده میشود.همهی کارهای زندگیمان را به شکل ِ کوهی میبینیم که آرام و استوار باید فتحش کنیم!چرا که نه؟!
لذت بخش نیست این تصور؟
روایت ِ سوم:
در دورترین و قشنگ ترین جای زندگیام از صعود ِ دماوند ِ برفی بازگشتهایم...گردوغُبار ِ تن ِ هردومان را ریختهام داخل ِ لباسشویی!با هم یک کاسه آش ِ دوغ ِ داغ خوردهایم...بعد روی همان میز ِ همیشگی ِ گوشهی خانه به ترجمهی درویش نشسته ام...و تو همان گونه که داری اخبار و حالات ِ سیاسی ِ این جهان را رصد میکنی زیر چشمی حواست به من هم هست ... من از این نگاهها گرم میشوم...
خیلی وقتها دلتنگت میشوم...اما حقیقت اینکه دارم خو میکنم به اینکه دیگر انتظارت را نکشم..._میدانی؟_
روایت ِ چهام:
آقای رضوی_دوست ِ بینالمللیام!!_ برایم از حادثهی شیراز میگوید.اینکه نوشته شده:ما مقادیری مواد ِمخدر،مشروبات ِ الکی،فیلمهای مستهجن و مقادیری "اتباع بیگانه" گرفتهایم.میخواستم بگویم این نوع برخوردها به تنِ آن "اسلامی"ِ جمهوری اسلامی ایران زار میزند!منتها دقیقتر که شدم دیدم مدتهاست که به کشورم این رفتارها انگار برازنده است...!!!(چه خون ِ تازهی محزونی!)
از اینکه حتی در صف نانوایی به این عزیزان توهین میشود...از اینکه در تاکسی بهشان بیاحترامی میشود...داشتم از خجالت آب میشدم...دلم میخواست تماما شرمندگی میشدم و از اینکه ملت ِ من آنقدر شعارزده و بی عمل و متکبر است خجالت میکشیدم.
بهشان گفتم من از این حرف زدنها، من از معاشرت با آدمها لذت میبرم...تبادل ِ فرهنگ،یاد گرفتن...گفتم شاید روزی برسد که من و همسر ِ آینده مثلا!جلوی درب ِ خانهی شما و همسرتان در افغانستان سبز شویم!همین قدر یکهو!و ایشان با استقبالی گرم گفتند دق و دلی این چند سال اذیت شدن در ایران را سرم درمیآورند:)) _حق هم داشتند_
بعدتر گفتند چقدر آرزوی همچین روزی را دارند که پذیرای همنوعان و همزبانانشان باشند...که از یک ریشهایم، از یک فرهنگ! و مهمتر از یک دین و مذهب!
حس ِ خجالت اما توامان خوبی داشتم..._یک چیزی در وجودم میگفت:ما بد بودیم اما هنوز آدم ِ خوب در این جهان هست..._
حتی تصور ِ اینکه تا صبح به قصه و افسانه بپردازیم و از زیباییهای فرهنگمان بگوئیم و مشترکاتمان را ببینیم لذت بخش است...چیزی که دیگر در این جهان ِ به سیاهی نشسته از جنگ کمیاب شده...این دیدن ِ "مشترکات" خیلی کمیاب شده...
چه خرق ِ عادت ِ لذت بخشی خواهد شد...میدانی؟
برچسب : دل به امید صدایی که مگر,دل به امید وصل تو,دل به امید روی او,دل به امید گلستان بسته ایم,دل به امید,دل به امید صدایی که,دل به امید نگاهت بستم,به دل امید درمان داشتم,دل به اميد صدايي,به دلم امید دادم, نویسنده : aal-rahila بازدید : 109