_بسم رب الحسین_
امروز نشسته بودم زندگیام را دوره میکردم.از سال ِ 89 که علی رغم ِ مخالفتهای خانواده دقیقا همان چیزی که میخواستم و دقیقا همان جایی که میخواستم قبول شدم!فیزیک امیرکبیر.آن سالها قشنگ ترین و لذت بخش ترین ِ درس ها بود.وقتی از دکترخاکیان میخواستیم برایمان کلاس ِ اضافهی نسبیت عام و خاص بگذارد و دلمان میخواست وقتی قادر به حل ِ رازها نیستیم حداقل صورت مسئلهی رازهای جهان هستی را بفهمیم.ترم یک و دو رنک ِ کلاس بودم!اما بعدتر فیزیک و بیشتر دانشکده شد مثل ِ مشتی که ناگهان خورده باشد توی صورتم.کبودیش را فقط حمل میکردم.پیوسته بودم به کارهای فوق برنامه.معدود جایی هست که نرفته باشم و مدتی فعالیتی نکرده باشم.آن سالها زندگیم در دانشکده هوافضا میگذشت.تا جایی که این اواخر هم فکر میکردند یک ورودی 88 هوافضایم!:)) امین...نوشین...زهرا...ثمره...مرتضی طاهر!چه جمع ِ پراکندهایست حالا...بعدترها اشناییم با آقای مهاجرانی که متاسفانه دیرزمان بود.و سریع عازم کانادا شدند...حالا بی خبرم...اما آن ایمیلهای سال ِ رفتنشان را تا به حال بالغ بر دویست بار خواندهام...چه آدم ِ نازنینی هستند...بعدتر ها سینا صداقت نژاد!که داش مشتی بود برای خودش...هنوز یادم هست وقتی زنگ زد و گفت بیا وسیلههای گروه کوه رو نشونت بدم.یا وقتی آقا رضا رو دیدیم توی دانشگاه چقدررر خاکی و مودب و صمیمانه انگار دوست ِ صمیمیش را دیده باشد!اینجور با خدمهی دانشگاه هم برخورد میکرد...این چند سال به جرئت بگویم کسی مثل ِ او ندیدم.هیچ کس!
ارتباطات گاهی هست...گاهی نیست...به حد ِ پراکندهای...
احضار به کمیته...حکم خوردنها...آن سالهای نحس...حلقههای مطالعاتی...[...]...همه اش مثل ِ تصویری از جلوی چشمهایم میگذرد...اما از چیزی پشیمان نیستم...
من در تمام ِ این فعالیتها بزرگ شدم...حیلی بزرگ...من ِ 95 با من ِ 89 هیچ قرابتی ندارد...و این به غایت لطف خدا بود...
تحول اعتقادی تا تحول شخصیتی...! خیلی یادگرفتم...بیش از آنچه فکر کنید در این سالها با فعالیتهایم بزرگ شدم.یاد گرفتم چطور مدیریت کنم.یاد گرفتم با آدمها چطور ارتباط برقرار کنم...خیلی چیزها!
بعدتر دنبال ِ اینکه ارشد چه کنم...میشود گفت تمام ِ رشتهها را یک دور بررسی کردم.هیچ چیز راضی نمیکرد مرا...هیچ چیز...اما باز پشیمان نیستم بابت ِ عمری که برای گشتن صرف کردم.
الا!
الا این یکسال اخیر...اینکه اگر امسال دانشگاه قبول شده بودم شرایطم به شدت خوب بود!کار،درس،خوابگاه!و نتیجتا کوه!
اما نشد...
حالا که این تصمیم را برای آیندهام گرفتهام کمی استرس دارم...بهتر بگویم زیاد استرس دارم!نمیدانم چه میشود...اما من آدم ِ ریسک کردنم!چیزهای کوچک راضیم نمیکند..میدانستم با انتخاب رشته بعدا حسرت خواهم خورد...با 300 هم چیزی که میخواستم نمیشد...
خلاصه به غایت برای این یکسالم پشیمانم...
از تمام ِ این سالها و از تمام ِ کارهایی که کردم رنجش ِ این یکسال روحم را میآزارد...ناراحتم میکند...
گاهی از شدت ِ ناراحتی دلم میخواهد گوشهی اتاقم گریه کنم...ضعف نشان میدهم...اما بعد میگویم چیزی نیست...درستش میکنیم :-)
خدایا مرا همت ده، در این یکسال که باید یکی از اساسیترین اتفاقات زندگیم را رقم بزنم همت ده
کمکم کن از پسش بربیایم.از پس ِ ترسهایم، از پس ِ لغزشهایم، خستگیهایم...
خدایا ارادهام را گره میزنم به ارادهی تو...گرهای محکم...
اعتماد به نفسم را گره میزنم به روح ِ بزرگ ِ تو...
من یاری ِ تورا برای ادامهی راه میخواهم....
چقدر پراکنده حرف زدم!ولی باید مینوشتم...
برچسب : باهم درستش میکنیم, نویسنده : aal-rahila بازدید : 74