_بسم رب الحسین_
سلام جان ِ ریحان
شاید تا مدتی این آخرین نوشتهی من به تو باشد...کسی که هنوز به دستم نیامده با او مدتها سخن گفتهام.داستان ِ روزهایم را سالها در پس ِ وبلاگهای متعدد برایش مرقوم کرده ام...
تو میدانی من نوشتن را چقدر دوست دارم.کلمات چقدر برایم عزیز و جاندارند...اما مدتیست به حرف زدن بیاعتمادم و از تو نیز نشانی نمییابم...اینجا مینوشتم که اگر آمدی داستان ِ سالهای نبودنت را بخوانی اما کدام آمدن؟کدام ماندن؟!اقامتی در پی ِ حضور ِ مبهمت نمیبینم...نه خطی مینویسی...نه نشانی از خود جایی به جا میگذاری...هیچ!و امید کم کم میمیرد فقط شعلههای خُردش را جهت ِ استمرار ِ عمر، حفظ خواهم کرد...
چقدر به آمدنت فکر کرده بودم...دلم میخواست نشانهی حضورت یک بیت شعر باشد روی یک کاغذ ِ سپید با دست خط ِ خودت...لای یک کتاب...!به عنوان ِ تصویر و تجلی ِ تو در یک بیت...روی یک کاغذ...تا ابد...
خلاصه که ناامیدمان کردی شازده!ما هم مرقوم نمودن را به جهت ِ ابراز ِناراحتی قطع میکنیم...بهانه است...راستش کمی خستهام از نوشتن...دلم میخواهد بیشتر بخوانم.یاد بگیرم...از حرف خستهام...از دهان افتادهاند حرفهایی که کسی چون توام نمیخواندشان...یخ کرده اند به درد ِ مکتوب شدن نمیخورند...
میدانی؟
(
جهان پیر ـ این دلگیر هم ، با تو ، کنار تو
به چشم خستهام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت...
_خواهد یافت؟_
)
برچسب : نویسنده : aal-rahila بازدید : 64