_بسم رب الحسین_از کنکور:مشاورم میگه با نتیجه آزمون اولت ازت انتظارم خیلی زیاده...منم برنامهی سه هفته ی اول رو براش فرستادم که خیلی دل نبنده به نتیجهی من...اما حقیقت اینکه امیدم خیلی زیاده و حقیقت تر اینکه اولین باره حس میکنم دارم چیزیو میخونم که میخوامش و هدف خوب و مشخصی دارم...تنها نقطهی مثبت و امید این روزها...از تو:این شعرهای طولانی اما زیبا!که در ادامه مینویسم شعرهای مخصوص منن...شعرهایی که در همه احوال زمزمه شون میکنم...مخصوصا ایام دلتنگی...شعر اول:"تو مثل شب در کوهستان، اصیل و گیرایی تو مثل کوهستان در شب، والایی و عطر تو اکنون، تمام شب را آکنده است و نام تو اکنون طنین تمام صداهاست، در کوهستان ـ طنین تمام صداها ـ گویی که می روی با رود ـ رود بزرگ ـ از دره گویی رها هستی با آبشاران کوچک در شب و تکیه دادهای با صخرهها، به بالش غرور و رفته ای با آتش تا اوج حتا، گویی حلول کردهای با روح پر صلابت شب در انزوای سالم کوهستان دور از چراغ های کاذب شهر دور از هیاهو، از آسمان چراغان بانگ سماع ستارگان، میآمد، که ما، نام تو را مانند راز مشترکی در میانه نهادیم: من با باد باد با صخره ص,من همان بلال الکنم ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_ داشتم فکر میکردم اگر قرار بود غیر از انسان موجود دیگری باشم چه میشدم ؟ یک شکوفهی گیلاس ِظریف روی شاخههای بهاری، که به دست باد میافتد؟ یک گل صحرایی خودرو لبِ جوی؟ یک بید مجنونِ سایه گستر بر سر دو عاشق که دل به گفت و گو دادهاند؟ یا شاید هم یک کبوتر که رزق و روزی و آب و دانهاش را در صحن حرم عشق مییابد! اما نه...اینها دلبرند اما هیچکدام اسیرم نمیکنند...من اسیر نخلها هستم...اسیر درختی که از بدو تاریخ ِ انسان و در هرشرایطی همراهش بوده...گمان نمیکنم پیامبرم هیچ شکوفهی گیلاسی دیده باشد اما حتما دهان ِ مهربانش از سخاوت نخل چشیده است...مریم در هنگام درد، که مرگ خویش آرزومیکرده، تکیه به نخل داده...نخل در بیابان ماندههای بسیاری را سیر کرده...نخل در گرما و رنج تاب آورده...استوار است...صبور است...مقاوم و بخشنده است...گاهی انگار میکنم جان دارد...درختهای دیگر حیاتشان به ریشه است اما نخل حیاتش به سر...سرش را بزنی میمیرد..._انسانوار_ من دل در گرو نخل دارم...اگر قرار بود انسان نباشم نخل میشدم...نخلی در جنوب...که شاید سرش را در سالهای دور ِشصت!در بمباران زدهاند... من اگر ا,امشب دل من هوای یاری دارد,دل من داره هوای یارو ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_ بعضی اوقات به کلمهی "زنانگی"حس ِ تنفر دارم."این چیز با زنانگی در تضاد است".تند که راه میروی یا بحث ِ سیاسی که میکنی...وقتی قبل از حرف زدن مکث نمیکنی یعنی زنانگیات خدشهدار شد و هیچ پسری از چنین خدشهدار شدگیای خوشش نمیاید.من از این معیارهای تقلیدی ریز و درشت که زندگی ِ رها و آزادم را به بند بکشد بیزارم.دلم میخواهد یک_به درک_ بگویم و عبور کنم.به ظنّم تمام ِ اینها تزریقات و طلبهای بی اساس ِ اجتماع ِ داف پسندند.آنانی که زن را سطحی و ویترینی میخواهند. زن نمود ِ تمام قد مهربانی و آرامش است و جز این تعریف ِ دیگری برایش نمیشناسم... زنها, ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_ سلام جان ِ ریحان شاید تا مدتی این آخرین نوشتهی من به تو باشد...کسی که هنوز به دستم نیامده با او مدتها سخن گفتهام.داستان ِ روزهایم را سالها در پس ِ وبلاگهای متعدد برایش مرقوم کرده ام... تو میدانی من نوشتن را چقدر دوست دارم.کلمات چقدر برایم عزیز و جاندارند...اما مدتیست به حرف زدن بیاعتمادم و از تو نیز نشانی نمییابم...اینجا مینوشتم که اگر آمدی داستان ِ سالهای نبودنت را بخوانی اما کدام آمدن؟کدام ماندن؟!اقامتی در پی ِ حضور ِ مبهمت نمیبینم...نه خطی مینویسی...نه نشانی از خود جایی به جا میگذاری...هیچ!و امید کم کم میمیرد فقط شعلههای , ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_(پر کن آغوشمو از عطر تنتمن از این فاصله عاشق نمیشم...)مهربان امامم...من این لحظات ِ ماه محرمت بیشتر از همیشه یاد ِ شبهای تلخ و شیرین بازگشت از کربلا میافتم...شبهایی که تا صبح از دلتنگیات بهانه میگرفتم و یک آن از خواب بلند میشدم و دیوانه وار گریه میکردم...من دلم برای آن لحظات تنگ شده...دارم نسیان را با تموم وجودم درک میکنم...من از این گریه برای دردهای خودم بیزارم...دلم میخواهد در محرمت برای خودت...برای دوست داشتنت...از فرط ِ عشقت گریه کنم...دلم میخواهد آنقدر لبریز از تو شوم که با شنیدن ِ اسمت های های اشک بریزم و از دوریت مویه کنم...مثل ِهمان ش,من از این شهر میرم,من از این دنیا چی میخوام,من از این زندگی سیرم,من از اینکه گریه کردی ...ادامه مطلب
_بسم رب الحسین_ کاش کربلا بودم...کاش الان به وقت ِ دلانگیز ِ بعد از اذان مغرب بود که زائران ِ ایرانی کم کم جمع میشدند و دم میگرفتند...اول یه روضه خوانی کوتاه و بعد...ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...اینجا بود که با تمام ِ وجود _ وقتی میگویم با تمام ِ وجود یعنی با تک تک ِ سلولهای تنم _ دلم میخواست من هم پسر بودم!در میان ِ جمعیت بودم...من این شور ِ زیبا و اندک ِ میان ِ درودیوار ِ حریمت را دوست دارم...من این عاشقی را دوست دارم..دلم میخواست محکم دست میکوبیدم روی سینه و عشقت را فریاد میکشیدم ...اما حکایت ِ دختر جماعت تماشاست و آرام آرام در خود ذوب شدن و ذره ذره آب شدن,تو آرزوی لب سقا,تو آرزوی بلندی,تو آرزوی محالی,تو آرزوی لب سقا حدادیان ...ادامه مطلب