تو از آرزوی منم بهتری...

متن مرتبط با «شب را روز را هنوز را» در سایت تو از آرزوی منم بهتری... نوشته شده است

بیقراری‌ها را به جان خواهم خرید

  • _بسم رب الحسین_ حضورت قرارم میبخشد و هزار قرار ِ دیگر میگیرد...چه میشود اگر بیست و پنج سالگی‌ام هدیه‌ای چون تو نصیبم شود!؟بیقراری‌ها را به جان خواهم خرید._اگر خدا بخواهد._هنوز هیچ کس تورا به اندازه‌ی من باور ندارد...از ایمان ِ به تو سَر میروم...میدانی؟, ...ادامه مطلب

  • خواب در چشمم نمی‌آید به شب

  • _بسم رب الحسین_ کاش اون دست‌های نامحرم انقدر محرم بودکه دست بذاره روی قلب ِ آدم و بگههیچ جا نرفتمهمین‌جامآروم باش!فقط _آروم باش_,شبی در خواب چشمم دید ...ادامه مطلب

  • و ضرّی لایکشفه الا رافتک ...

  • _بسم رب الحسین_ سرمو که میذارم روی سجاده بوی عطر ِ یاس...بوی عطر ِ سیب به مشامم میرسه...جاری میشه توی رگ‌هام... جون میگیرم...انگار که خاک ِ بهشت باشه...شیشه‌های عطر با تمام وجود و سخاوتمندانه دارن مشاممو پر میکنن...چشمامو میبندم...تصور میکنم...سبحان ربی الاعلی...تو بلندمرتبه‌ای از هرچه که هست...عبدم کن!و بحمده! سرمو بلند میکنم چشامو باز میکنم...هنوز بین درودیوار این اتاقم! امن ترین جای دنیای این روزهای من... و هنوز حالم خوبه... و بدحالی ام را جز مهر تو نگشاید ... روایت ِ دوم: پاک شد! , ...ادامه مطلب

  • نه از درنگ، ز تثبیت شب هراسانم/ اگر در آمدنت بیش از این قصور کنی...

  • _بسم رب الحسین_ سلام جان ِ ریحان شاید تا مدتی این آخرین نوشته‌ی من به تو باشد...کسی که هنوز به دستم نیامده با او مدت‌ها سخن گفته‌ام.داستان ِ روزهایم را سال‌ها در پس ِ وبلاگ‌های متعدد برایش مرقوم کرده ام... تو میدانی من نوشتن را چقدر دوست دارم.کلمات چقدر برایم عزیز و جان‌دارند...اما مدتیست به حرف زدن بی‌اعتمادم و از تو نیز نشانی نمی‌یابم...اینجا مینوشتم که اگر آمدی داستان ِ سال‌های نبودنت را بخوانی اما کدام آمدن؟کدام ماندن؟!اقامتی در پی ِ حضور ِ مبهمت نمی‌بینم...نه خطی مینویسی...نه نشانی از خود جایی به جا میگذاری...هیچ!و امید کم کم میمیرد فقط شعله‌های , ...ادامه مطلب

  • دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت

  • _بسم رب الحسین_ روی صندلی ِ کناری‌م نشسته بودی...حواست تمام و کمال به سخنران بود...من اما نگاهت میکردم چنان که اولین بار است میبینمت...چیزی از تو کم نشده بود...نگاه ِ مهربانت سرجایش بود.انگشتر ِ عقیقت به انگشتت می‌امد...دفترچه‌ی مرتب و تمیزت همانطور روی میز داشت یادداشت میخورد...حرف‌های سخنران را ازبر میکرد اما به نظرم بیشتر داشت از کشیده شدن ِ دست ِ تو روی تن ِ ورق‌هایش لذت میبرد...لباس‌هایت مثل ِ همیشه سِت و مرتب بودند برعکس ِ من که گاهی از این همه توجهت به لباس پوشیدن کلافه میشدم. مثل ِهمیشه موهایت ریخته بود رو پیشانی‌ات...حواست نبود...داشتم همه چیز را,دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها